سینماسینما، حسین سلطان محمدی
وقایع این روزهای ایران و بخصوص تهران، در اواخر شهریور و اوایل مهرماه ۱۴۰۱، نوعی دسته بندی را در میان جمعیت سیال مسما به معترض، نشان می دهد. اینکه حتی مسئولان می گویند عمده دستگیرشدگان، «دوست دختر و دوست پسر»، هستند، اینکه در ساختارهای مجازی یکدیگر را پیدا می کنند و قرار تجمع می گذارند، اینکه در گروه های ۴، ۵ نفره هستند و نسبت به بعضی ظواهر و سنت های زندگی امروزی جامعه شان معترض و متعرض هستند، فارغ از اینکه «مهسا امینی» نامی، محرک آنان بوده و نه علت رفتار آنان، اینکه فقط مصرف کننده هستند و نه تولیدکننده، و اینکه کلا فقط درصدد خودنمایی نه از نوع غرور و جلوه گری، بلکه به قول بعضی سیاسیون از نوع درخواست به رسمیت شناخته شدن و دیده شدن، هستند، و اینکه دنبال ابتذال نیستند و حتی گزارش ها و تصاویری از برخورد سوءاستفاده کنندگان از شلوغی و تعرض جسمی به بعضی از آنان دیده شده که خود با آن درگیر شده اند و سلامت خود را فریاد زده اند، همه و همه نشانه هایی از این وضعیت است. این وضعیت پیشتر در نخستین تجمع دهه هشتادی ها در پردیس کوروش و در ماجرای فقدان مرحوم «مرتضی پاشایی»، به چشم آمده بود. وضعیتی یا نسلی که گاهی در کلام سخنوران از آن یاد شده، ولی جدی گرفته نشده است و در دوران بی نظارتی والدین و مسئولان بر ارتباط فرزندان با ابزارهای هوشمند، در دوران کرونا، موجب شد که آستانه سن این افراد پایین آید. اینجا قصد تحلیل جامعه شناختی یا موضعگیری به نفع این سوی و آن سوی ماجرا نیست. اما؛
اما سینما پیشتر، در این باره، هشدار داده بود؛ هشدار ازجهت اینکه چنین نسلی وجود دارد. شاید یکی از آشناترین هشدارها، به «متولد ماه مهر» احمدرضا درویش در سال ۱۳۷۸ برگردد، که بنوعی از نوعی حس اعتراض در میان دانشجویان جمهوری اسلامی، در مسیری داستانی، سخن گفته بود. و در ادامه، «نسل سوخته» رسول ملاقلی پور در همان سال. در اپیزود سوم «نسل سوخته» ما حتی مشابه واقعه مهسا امینی را داریم: «ساعاتی قبل از تظاهرات دانشجویی، چهار پسر و یک دختر به یک طلافروشی دستبرد میزنند. تظاهرات آغاز شده و در یک درگیری جوانان سارق همگی کشته میشوند. جنازهها به یک قرارگاه نظامی وسط یک باغ که دانشجویان آن را محاصره کردهاند منتقل میشود…». یعنی تلفیقی از آسیب اجتماعی و عنصر اعتراضی دانشجو. اصلی ترین نمونه از چنین قشری که در بالا توصیف شد در «رخ دیوانه» ابوالحسن داودی در سال ۱۳۹۳ دیده شد و در ادامه، در «بادیگارد» ابراهیم حاتمی کیا در سال ۱۳۹۴٫ در این دو اثر در مجموع، ما هم نسل دانشجو داریم و هم پیش از دانشجو و هم بعد از دانشجویی. در «رخ دیوانه» دقیقا این قشر متعرض و معترض دیده می شود. نسلی که در فضای مجازی و در کافه ها یکدیگر را جست و جو می کنند و هرکدام با پیشزمینه ای از زندگی شخصی، با محملی آشنا، به یکدیگر متصل هستند و در مسیر فعلی و در تنهایی شان، دچار خطا و اشتباه می شوند و حتی همدیگر را سرکیسه می کنند و اغفال، ولی در نهادشان سلامت دیده می شود. فقط در جامعه گیر افتاده اند؛ جامعه ای با آسیب ها و اشکالات زیستی و اجتماعی متأثر از سیاست. حتی در میان شان، بچه سالمی هم هست که او نیز در تنگناهای اقتصادی همانند شهریه دانشگاه و منزل استیجاری، همراه با مادرش سیر می کند و ابتدا به صورت کنجکاو، وارد گروه می شود اما در نهایت به حداقل ها و حداکثرهای رفتاری و اندیشه ای اعضا پی می برد و سلامت آنان را متوجه می شود. در «بادیگارد» هم در سکانسی، مهندس جوان که اتفاقا فرزند شهید هم هست، به شخصیت اصلی فیلم که از نسل پدر اوست، طعنه تندی می زند: کجا بودی رفیق بابا تو این سالها. و اینکه، حتی ندیدید ما چطور بزرگ شدیم و در جایی دیگر هم می گوید، پدر برای من چند تا عکس است و خاطراتی که مادر تعریف کرده است. این نمونه و نمونه قبلی، هر دو از نوعی انقطاع نسلی حرف می زنند. از جدایی نسل ها، یا همان «نسل سوخته» ای که رسول ملاقلی پور، فریاد زد.
کاری ندارم که این روزها، بعضی از درگیران در تولید آثار سینمایی در این سو و آن سوی معرکه فعلی قرار دارند و فضای مجازی آنان را در گرداب خود کشانده است. اما آثاری هم هستند از هنرمندان دغدغه مندی که، فراتر از سرگرمی، به انتقال هشدارهای صریح یا ضمنی نسبت به وجود چنین انقطاع نسلی و تمایز دیدگاه ها و درخواست به رسمیت شناخته شدن و دیده شدن، پرداختند و نیاز است که به هشدارهای آنان هم توجه می شد، که نشد. سینما، لزوما برای سرگرمی نیست. و گاهی در جدیت، هشدار از وضعیت های موجود و آینده محتمل می دهد.