سینمایی نیوز؛ سرویس سینمای ایران، تورج اردشیری نیا – سلام رسول جان. امیدوارم روانت شاد باشد؛ که هست. وقتت هم بخیر باشد به ساعت بهشت. سیزدهمین سالمرگت و در واقع مرگ ما و سینمایی که ازدستمان رفت، رسید. با مرگ زود هنگامت ما چه فیلم هایی را که از دست ندادیم.
عکس، دقایقی پیش از سکته مغزی رسول ملاقلی پور در نوشهر، توسط رسول احدی، فیلمبردار سینمای ایران گرفته شده است.
سینمایی اصل و ناب و غریزی و تلخ و گزنده و عدالت خواه، با رفت وبرگشت زمانی، که تو با تجربه و تکنیک و جسارت و صراحت و صداقت و چنگ و دندانِ توامان می ساختی. تو که فقر را از کودکی با گوشت و پوست و استخوانت حس کردی، و بعد در آثارت هم متجلی ساختی. در همان دوران مدرسه، نقاشی های درجه یکی می کشیدی ولی چون لباس هایت کهنه و کفش هایت پاره بود، معلم ها طرح هایی که می زدی را جدی نمی گرفتند و دعوایت می کردند و کتکت می زدند که این طرح ها را از کجا کِش رفتی.
با حضور مداوم در جبهه، فعالیتت را با عکاسی ِجنگ در منطقه شروع کردی و بعد، مستندهای جنگی از عملیات ها ساختی.
با همان فیلم کوتاه داستانی نخستت «شاه کوچک» (1360) که در قطع 16 میلی متری ساختی، جایزه بهترین فیلم از جشنواره وحدت را گرفتی. زمانی که در منطقه مجروح شدی، و در بیمارستان بودی، از صحبت با مجروح تخت کناری که هم در جبهه سقا بود و هم نباید آب می خورد، ایده ی ساخت دومین فیلم کوتاه 16 میلی متری ات «سقای تشنه لب» (1361) برایت شکل گرفت. در بین ساخت آن 2 فیلم هم که «فتح المبین» را ساختی.
نخستین فیلم بلندت «نینوا» ( 1362) را هم با دوربین 16 میلی متری و با برداشتی از همان داستانِ دست به دست هم دادنِ نابینا و افلیج اما اینبار درون جبهه ساختی. که فکر کنم ایده ی «سفر به چزابه» و آن شخصیتِ «مراد چلچراغ» هم از آنجا آمد. برای ساخت «بلمی به سوی ساحل» ( 1364) یکی از 10 فیلم پرفروش سینمای بعد انقلاب، چه ها که نکردی و در دل جنگ، عوامل فیلم را داخل مینی بوس با قرص خواب آوری که داخل چایشان ریختی، بیهوش کردی و به جای آبادان به خرمشهر بردی تا فیلم را در مکان های واقعی، وسط عراقی ها بسازی. حالا دیگر خودت تهیه کننده شده بودی و «پرواز در شب» را به یاد رزمندگان شهید تشنه کامِ کانال کمیل در عملیات والفجر مقدماتی و سردار شهید محمود ثابت نیا و حمید باکری، جلوی دوربین بردی و جایزه بهترین فیلم را از جشنواره پنجم فیلم فجر گرفتی و چه خوب هم فروخت و استقبال شد. پرفروشِ «افق» (1367) با تسلطت به کارگردانی، آخرین فیلم حماسی جنگی ات بود که همزمان با سال پایانی جنگ ساختی.
وقتی جنگ تمام شد به سمت اجتماع چرخش کردی و اولین فیلم غیر جنگی ات را ساختی و شدی فیلمسازِ جنگ و جامعه. متناسب با نیازها و شرایط روز جامعه ی ایرانی، فیلم ساختی و تصویر جسورانه ای از مشکلات جامعه ارائه می دادی. حتی جنگ را هم از دریچه ی اجتماع می دیدی. آخر، تو ستون سینمای دفاع مقدس بودی. آخر، تو اولین فیلمسازِ سینمای دفاع مقدس بودی. آن تصاویری که تو 2 تا 3 دهه پیش در آثارت نشانمان می دادی را الان داریم در این جامعه می بینیم. اصلا هنرمند یعنی همین که چند قدم از جامعه جلوتر باشد. مجنون، خسوف، پناهنده، سفر به چزابه، نجات یافتگان، نسل سوخته، کمکم کن، هیوا، قارچ سمی، حمید و فاطمه، مزرعه پدری، میم مثل مادر، شش گوشه عرش، محصول این سال هاست. «خوابگرد» و «عصر روز دهم» و یک سریال برای امام حسین (ع) را هم که نشد بسازی.
رسول جان، سینما باید در خونِ آدم باشد، که در خون ِتو بود. رسول، یادت هست اول بار برای ساخت «شاه کوچک» وقتی در حوزه هنری بهت دوربین ندادند، نصف شب از دیوار حوزه هنری بالا رفتی و از پنجره ی پشتی انبار، رفتی داخل و شیشه انبار تجهیزات را شکستی و دوربین را برداشتی؟. اول به قم رفتی و از نماز جمعه فیلم گرفتی و بعد فیلمت را ساختی و البته دست آخر دوربین و نگاتیوها را تحویل دادی. آخر، عاشق بودی. عمو رسول، یادت هست وقتی برای ساخت «هیوا» بهت تانک ندادند، باز شبانه رفتی نمایشگاه دفاع مقدس و نشستی پشت یک تانک و برش داشتی آوردی به خیابان و بیابان و صحنه ات را گرفتی. دیگر همه دیدند که نه، نمی توانند جلودارت باشند.
آقا رسول! توعلاوه برکارگردانی حساس بودن، احساسی ترین هم بودی. با وجود آن هیبت و صدای خش دار و چشم های خون دار و آن سیبیل ها، ولی دلت نازک بود و اشکت دم مشکت و اتفاقا خیلی هم طناز و بذله گو بودی. صدای قهقهه هایت هنوز در گوشم هست. به قول خودت «هیچ چیزت به هیچ چیزت نمی آید».
آقا رسول! فقط بدان من با «مجنون» زندگی می کنم. سال 69 که می خواستی این فیلم اجتماعی _ شهری و اولین فیلم غیرجنگی ات را بسازی، همه، هم هول کرده بودند هم متعجب بودند. به قول خودت «مجنون» حاصل عمرت بود. زندگی خودت بود. از صفحه حوادث روزنامه یک داستان واقعی را برداشت کرده بودی. شخصیت های این فیلمت بین مرگ و زندگی، دست و پا می زدند و تقلا می کردند تا کورسوی امیدی در زندان ِ زندگی و اجتماع پیدا کنند ولی تو قهرمانت را با عشق روبرو کردی. فیلم، چقدر بوی سینمای خیابانی قبل از انقلاب را داشت. قهرمان فیلمت «ناصر» آنقدر شرف داشت که با اینکه می توانست یک لحظه چشمش را به روی همه چیز ببندد و صاحب همه چیز شود؛ این کار را نکرد. مثل خودت.
راستی تو که آنطرف ها هستی، هنوز همسرِ «احمد» در «افق»، کنار کارون ِاهواز ایستاده و منتظر شوهرش است؟ «نصرت» که نتوانست خبر شهادت «احمد» را به همسرش بدهد. همان غواص فیلم که به شناسایی و کمک «نصرت» برای اسکله الامیه می رفت و «نصرت» را از محاصره گشتی ها فراری داد و خودش شهید شد و جسدش به آب دریا انداخته شد. از «سعید و بنفشه»ی عاشقِ بی پناهِ «پناهنده» که «علی» بهشان پناه داد خبری داری؟ حتما زیر سایه «علی» فرزندشان به دنیا آمده و حسابی بزرگ شده است. خیالم راحت شد که «زری»، همسر «علی» با دخترش به خانه برگشت. اتاقِ پر از عکس شهدای «علی» در آن خانه ی حاشیه ی شهر کنار خط راه آهن، قشنگترین اتاق دنیا بود. «هیوا اکبری» چه می کند؟ هنوز با عشق «حمید»، حتی با دانستن و دیدنِ شهادت شوهرش زندگی می کند؟ چقدر لجم گرفت از «امیر کرمی»، سفیر ایران در سنگال، که همرزم سابق «حمید» بود و حالا خواستگار «هیوا» شده بود.
رسول جان! دلت می خواست بعد «سفر به چزابه»، با آن اختصاص فصل مرده ی اکران، و همینطور به تعویق انداختن 2 ساله ی نمایش «نجات یافتگان»، این یکی فیلمت دیگر بفروشد. «کمکم کن» را سال ۷۷ ساختی که فروخت و توانستی بالاخره برای مادرت یک خانه ی کوچک بخری. رسول جان! بالاخره انتظارت هم برای تشکر از مادرت به پایان رسید و فیلمی را که دوست داشتی و مدت ها منتظرش بودی، برای مادرت جلوی دوربین بردی و همان موقع اکران فیلم هم به مادرت پیوستی. «میم مثل مادر» را ساختی تا به مادرت و مادران سرزمینت تقدیم کنی. تقدیر را ببین که وقتی این فیلمت را ساختی و هنوز بر پرده بود؛ به آغوش مادرت برگشتی.
رسول! در «نسل سوخته» عشق شازده به دختر خدمتکار، یکی از زیباترین عشق هایی بود که روی پرده جان گرفت. رسول! یادت هست بعد از نمایش همین فیلم «هیوا»، سال 77 در جشنواره، منتقدان یکی یکی می آمدند دفتر سینما استقلال و می بوسیدنت؛ در حالی که تو داشتی همزمان، با گوشی تلفن، روی آنتن برنامه ی زنده شبکه تهران صحبت می کردی؟ دیگر چه کسی می تواند ما را همراه با «هیوا» به آن کانالِ ماهیِ پر از عشق، کنار «حمید» ببرد؟ باید باشی تا دراین روزگار، حال و روز فیلم ها را ببینی.
راستی تا یادم نرفته به «دومان قائمیِ» «قارچ سمی» بگو که «بیتا» هنوز او را مرد آرمانی و افسانه ای خودش می داند. برای «سلیمان» که از گوشه ی آسایشگاه با «دومان» همراه شد تا با صاحبان زر و زور و تزویر، بر سر پایبندی به آرمان ها و باورها و ارزش های زمان جنگ و تنها ماندن رزمندگان، پنجه در پنجه افکند، فاتحه ای بخوان. مرد عاصی و عصیانگر! یادت هست وقتی بعد از دیدن قارچ سمی در سینما آفریقا گفتم که من در فیلم، فلسفه هایدگر را دیدم؛ گوشه ی لُپَم را گرفتی کشیدی؟! متاسفانه منتقدان، فیلم را آشفته فهمیدند؛ در حالی که این رفت و برگشت بین گذشته و حال، در همه ی فیلم هایت بود. بگذار به قارچ سمی، عنوانِ عصبی ترین فیلم تاریخ سینمای ایران را بدهم.
رسول جان! بار اول سر عقب انداختن اکران”نجات یافتگان” از 1374 به 1376، سکته ات دادند. سکته دوم سرانتقادها به “کمکم کن” بود که راهی بیمارستانت کرد. سکته سوم هم که…
رسول جان! خوشحالم که آخرین پلان ِ زندگی ات، موقع پیش تولید ساخت فیلمی برای امام حسین(ع)، برداشت شد. چون خودت هم اینطور دوست داشتی و به طور عجیبی مرگ آگاه شده بودی و دلت می خواست «عصر روز دهم» را برای امام حسین(ع) بسازی. بعد از سفر کربلا، همراه با فیلمبردارت (رسول احدی) که چند وقت بعدِ تو در سانحه تصادف مرحوم شد، برای نوشتن فیلمنامه «عصر روز دهم» به شمال کشور رفتید. مرگت هم عصرهنگام، در 51 سالگی (15 اسفند 85)، از پس تولدت در 17 شهریور 1334 ورق خورد؛ در شمال، روی تخت اتاق خواب که دراز کشیده بودی، زیر پنجره ی رو به دریا. چه نیکو مستند «شش گوشه عرش» با موضوع طراحی و ساخت ضریح مولا توسط هنرمندان اصفهانی، را وقتی برای دیدن لوکیشن به کربلا رفته بودی، با 2 شب حضور در آنجا، جلوی دوربین بردی.
رسول! تو آرمیدن کنار مادرت در قطعه ای حاشیه ای در بهشت زهرا(س) را به بودن در قطعه هنرمندان ترجیح دادی. اصلا خوب کردی. عمو رسول! راست می گفتی که هیچ کس بعد مرگت سراغت نمی آید. می گفتی: « یک سال و چند ماه است که کنار مادرم چال شده ام و هیچ کس سراغی از من نمی گیرد». در اینهمه سال که هر پنجشنبه بر سر مزارت آمدم، حتی یک بار هم کسی را آنجا ندیدم؛ حتی آنهایی که آنهمه دنبالت بودند تا کارشان را راه بیندازی. چقدر بجا بر سنگ گورت، نوشته ای با امضایت خودت حک کردی که «چه حاصل از اینکه کی بودم و چه کردم… منتی هم نیست… و صدالبته که طلبکارهم نیستم… حرف من بماند با تاریخ».
رسول جان! آیه ی محبوب تمام عمرت «فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ» بود و آنقدر دوستش می داشتی که بالاخره در «میم مثل مادر» از آن استفاده کردی.
می دانم که آن دنیا این آیه بر تو ظاهر و متجلی خواهد شد.
آقا رسول! یادت هست که یکبار وسط میدان فردوسی شروع کردی به عربده کشیدن و از ملت کمک خواستن؟! بدون آنکه به کمک کسی نیاز داشته باشی. فقط می خواستی مردم را امتحان کنی. هیچ کس سمتت نیامد تا کمکت کند. اما گفتی: « همین مردمِ کمک نکن را با همه ی بدی هایشان دوست دارم». گفتی: «یک عمر برایشان فیلم ساختم و قدرم را ندانستند. هیچ کس ندانست».
تنها، بعدِ مرگت، نشان ِافتخار جهادگر عرصه فرهنگ و هنر را برای یک عمر فعالیت هنری به خانواده ات دادند.
رسول جان! آخرین بار که دیدمت، داشتی با اتومبیلت از بهار شمالی به داخل کوچه ی بختیار می پیچیدی؛ فکر می کنم داشتی می رفتی استودیو فیلمساز. آها؛ نه. آخرین بار که دیدمت، 17 اسفند 85 درتالار وحدت بود که روی دست علاقه مندانت تشییع می شدی.
آقا رسول! می دانم که مشغول ساخت فیلم تازه ات هستی و حسابی سرت شلوغ است! رسول جان! می دانم که با آن روح بی قرارت، آن دنیا هم داری بهترین فیلم هایت را می سازی. عوامل هنرمند هم آنجا کم نیستند که با آنان کار کنی. به همه سلام برسان؛ سلام مخصوص به شهداء. شیر همیشه بیدار، دیدار به قیامت. التماس دعا