محمدرضا دلیر- پل شریدر در جدیدترین اثر خود بهسراغ دومین اقتباس از آثار «راسل بنکس» رفته است. در این فیلم مخاطب در برابر یک مستندساز آمریکایی-کانادایی با نام «لئونارد فایف» قرار میگیرد. این مرد در بستر بیماریست و قرار است مصاحبهای در باب زندگیاش انجام دهد.
فیلم با چینش صحنه توسط دو کارگردان و دستیارشان آغاز میشود و بعد از قرار دادن علامتی که مصاحبهشونده باید روی آن قرار بگیرد به درون اتاق لئو و همسرش، اما، میرویم. لئو دیگر امیدی به زندگی ندارد و علیرغم تلاشهای اما برای انصراف از مصاحبه مصمم است این کار را انجام دهد. زوجی که قرار است این مصاحبهی مستند را انجام دهند سالها قبل همراه اما در بین شاگردان کلاس فیلمسازی لئو بودهاند. با کم شدن نور سفر آقای شریدر آغاز میشود.
پل شریدر در این فیلم به گذشتهی این مرد سر میزند. همه او را مردی میشناسند که بهسبب مخالفت با جنگ ویتنام از رفتن به خدمت سر باز زده و عازم کانادا شده است. حال کارگردان قرار است همهی آن پیدا و پنهان درون ذهن این کاراکتر را در روایتی که خط مستقیماش تکهتکه شده مقابل چشم مخاطب قرار دهد. از همان ابتدا دو راوی در روایت داریم؛ لئو و پسرش، کورنل. کورنل از پدری میگوید که بهیکباره غیب شده و لئو از زندگیای میگوید که گویی برای همه تازگی دارد. اما راوی سوم و پنهانی هم در این بین وجود دارد و آن ذهن لئوست؛ درست زمانی که دیالوگی برقرار نمیشود و دوربین خاموش است این لئوست که ما را به سفری ذهنی در گذشته میبرد. لئو همهی آنچه را که دارد بر اساس داستانی خطیست که خودش کارگردان آن بوده و در اتاق تدوین ذهناش همهی قطعات را برای ساخت زندگی جدید کنار یکدیگر قرار داده است. پل شریدر در این فیلم از زندگی مردی میگوید که در حال اعتراف است، اما همین اعتراف را نیز بهگونهای بیان میکند که دیگران آن را تشویش ذهنی میخوانند.
شاید این فیلم در کنار قصهای که دارد مخاطب را درگیر فرم بصری خود نیز میکند. دکوپاژ در این فیلم بهگونهای است که کارگردان در تکبهتک پلانها قرار است مخاطب را وارد جریان سیال ذهن لئو کند. قابهای سیاهوسفید گذشته در گذشتهای را تصویر میکنند که گاه از یکدیگر پیشی میگیرند و در عین حال لئو گاه خود بهجای لئوی جوان عنان مسیر گذشته را در دست میگیرد. او قهرمانیست که قهرمانی ندارد و همهچیز را از روی تصادفها ساخته است؛ تصادفهایی که نه از روی خلاقیت که دقیقاً از روی رخدادهای تصادفی رقم خوردهاند. پشتهمچینی نماها در این اثر مخاطب را وارد تودرتوی غریبی از ذهن لئو میکند که در آن باتلاقی بدبو از خیانتها و سوءاستفادهها نمایان است. لئو خود دراین باتلاق غرق شده است و هر بار که ذهناش ناخودآگاه او را به ورطهی این باتلاق میکشاند گویی درد آغاز میشود. کارگردان در فیلم خود با مخاطب بازی تکنیکی نمیکند بلکه او را در برابر آینهای قرار میدهد که در آن میتوان انبوهی از لغزشها را مشاهده کرد؛ لغزشهایی که لئو به هیچکدام نه نگفته است. لئونارد فایف جوانی عافیتطلب و بدون جسارت بوده که حسرت همیشگیاش این بوده که «دوستانم همه در ارتش خدمت کردهاند جز من» و همین گزارهای برای ساخت این داستان خیالی از مردی میشود که خود را جسورترین مینامد.
شریدر در این روایت تعریفی روشن و واضح از «میزان آبیم» میدهد که فرد درون ذهن و واقعیت در سفر است و گاه حتی نمیداند آنچه که قرار دارد کجاست. فرد در این موقعیت از رویایی به درون رویای دیگر میرود. لئو با تصور هر شخصیتی در زندگیاش داستان پنهانی را برای مخاطب رو میکند و این یعنی راوی داستان گذشته با مخاطب روراست و با دیگران کمی روراست است، اما قطعات گذشتهی او چنان تمیز کنار هم چیده شدهاند که فروپاشی این ساختمان برای کسی قابل باور نیست. کارگردان از طریق رویا به درون رویای دیگر وارد فراداستانی با محوریت خود لئو میشود.