محمدرضا دلیر- «هالفدان اولمان توندل» در اولین گام بلند سینمایی خود سعی کرده روی دیگری از پیشقضاوتها و قضاوتهای اجتماعی برآمده از آن را به تصویر بکشد. شروع روایت با تب بالای الیزبت در راندن ماشین است که کارگردان آن را از طریق دوربین نصبشده روی صندوق عقب ماشین بهتصویر میکشد و مخاطب را از همان ابتدا درگیر هراس میکند. گویی تصادفی سر پیچ بعدی در شرف وقوع است. تماس الیزابت با آرماند، فرزندش، و در همین حین سرعت بالای ماشین مخاطب را دچار نوعی هیجان برآمده از آن هراس ابتدایی میکند. اما با برشی مستقیم فضای ابرآلودی حول یک بنا مخاطب را دچار آرامش میکند. موسیقی متن آغاز میشود و با برشهایی نرم بخشهای مختلف یک مدرسه قدیمی را شاهد هستیم. گویی آن تصادف مورد انتظار در جایی میان این دیوارها رخ داده یا قرار است که رخ دهد.
آقای توندل اما مخاطب را از تعلیق ابتدایی رها نمیکند. یک معلم جوان بههمراه دو نفر از مدیران مدرسه در حال گفتوگو حول یک موضوع هستند. اما مخاطب نمیداند این موضوع چیست تا زمانی که الیزابت وارد مدرسه میشود و سونا با او شروع به مکالمه میکند. اما باز هم قرار نیست بدانیم چه رخ داده است. با ورود سارا و آندرس گویی جمع تکمیل شده است و حال سونا با لرزشی مشهود در صدا شرح واقعه را میدهد؛ آرماند با پسرعموی همسن خود، یون، درگیر شده و در توالت مدرسه شلوار او را پایین کشیده و گویا با کلامی نامناسب به او تعرض جنسی کرده است. هم مخاطب و هم الیزابت در شوکی لحظهای فرو میروند. برای آنی روایت «هیولای» آقای کوریدا به ذهن میآید. اما داستان رنگ دیگری دارد و قرار است همچون «خدای قتلعام» آقای پولانکسی در یک لوکیشن شکل بگیرد.
آقای توندل از طریق همین گزارهی ابتدایی مخاطب را درگیر روایتی رازآلود میکند که باز هم داستان آن کودکان نیستند، بلکه والدینی هستند که بر اساس تقابلهای گذشتهاشان در این شهر کوچک از طریق کودکان قصد انتقامی اساسی را دارند.
الیزابت و سارا در این داستان از همان ابتدا بهطور یکسان در مظان اتهام مخاطب قرار دارند. روایت بهگونهای خود را گسترده میکند که مخاطب برای آنی توان این را ندارد که کاراکترها را به دور از اتفاقات رخداده قضاوت کند. اما سکانسبهسکانس که پیش میرویم گویی آرامتر میشویم و آقای توندل از طریق تلفیق موسیقی، نماهای بالشی داخلی از درون مدرسه و پرفورمنس سوررئالگونهی ذهن الیزبت دوری زیبا به درون قضاوتها میزند.
در این روایت همه قضاوت میکنند و همه به اشتباه دچار اشتباهی عمدی میشوند؛ مدیر مدرسه بر اساس خاطرات گذشته و دستکاری احساسی آنها توسط سارا از آن مرد منطقی ابتدای فیلم تبدیل به قاضی دادگاه اخلاقی الیزابت میشود. از آنسو سونا بهسبب ناتوانی از هضم اتفاقات و طرف درست ماجرا بهیکباره باعث خبردار شدن دیگر والدین از این موضوع میشود. سارا از همان ابتدا نشان میدهد که این صحنهآرایی کار اوست، اما با پوستهی منطق و دلسوزی سعی دارد الیزبت را تبدیل موجودی طردشده کند. کنه روایت نیز در این شیوهی نگاه سارا به الیزابت وجود دارد؛ الیزابت از نظر سارا همان زن اغواگری است که مردان به آنی تحت تأثیر نگاههای او قرار میگیرند و حال بهترین موقعیت برای انتقام از زنی است که همهچیز زن بودن را از سارا ربوده است. او از زیبایی الیزابت، متهور بودناش و در نهایت ساختارشکنی مادرانهاش قرار است انتقام بگیرد.
آقای توندل سعی ندارد الیزابت را تبدیل به قدیسهای چون مریم مجدلیه کند که با روح مسیحایی تبدیل به مادری نمونه میشود. بههیچ وجه! او در عوض گذشته، آزارهای جسمی از سوی همسر فوتشده و در نهایت پیشقضاوتهای ویرانگر حول زندگی او را تبدیل به الگوی پرخاشگری آرماند میکند. از سویی دیگر کاراکتر آندرس هم وجود دارد که در نمای اروتیک ضدنور از سوی کارگردان برای آنی نفسهایاش به شماره میافتند.
در داستان آقای توندل قدیس و شیطانی وجود ندارد. در این پرفورمنس اخلاقی مخاطب وا داشته میشود به تکرار یک استدلال نهایی از سوی الیزابت:
«اگر زندگی ما رو سطحی نگاه کنی، هرجومرج زیادی توش پیدا میکنی.
اگر عمیق بهش نگاه کنی، چیزهایی پیدا میکنی که خوب نیست.
اما اگه بهاندازهی کافی براندازش کنی، میبینی که حال ما خیلی هم خوبه».