محمدرضا دلیر*- «ژاک اودیار» برای هر مخاطبی در سینما با یک اثر ماندگار است؛ برخی با «پیامبر»، برخی دیگر با نئونوآر «ضربانی که قلبام از دست داد» و آثاری چون «دیپان» و روایتهای دیگری که هر کدام هم در سینمای ژانری و هم در کارنامهی فیلمسازی که امضاء دارد به یادگار ماندهاند.
اما آقای اودیار با «برادران سیسترز» در ژانر وسترن نشان داد که تمایل زیادی به ورود در ژانرهایی دارد که شاید از سینمای او دور باشند. اودیار پس از آن فیلم بهسراغ درام-کمدی «پاریس، منطقهی سیزده» رفت که دو سال پیش به مرور آن پرداختیم. حال این کارگردان از طریق موزیکالی که گویی پس از «آنت» آقای «کاراکس» ضربان تازهای به این ژانر داده به مکزیک رفته تا از طریق کلیشههای اجتماعی درگیر در زندگی مردمان این کشور مخاطب را وارد زندگی ۲ زن و یک مرد کند.
روایت آقای اودیار موزیکال است و گویی از همان ابتدا باید شاهد یکی از کلیشههای موزیکال برادوی یا هالیوودیِ نشأت گرفته از آن باشیم. اما «آنت» آقای کاراکس و «جوکر» آقای «فیلیپس» نشان دادند که روح جدیدی در موزیکالهای قرن بیستویکام دمیده شده است.
«ریتا» در یک دفتر وکالت مشغول به کار است و به نوعی دستیار وکیلی معروف است که به دفاع از گناهکاران شهره است. پروندهای که ما را وارد زندگی ریتا میکند دربارهی مردی است که با خشونت همسرش را کشته و حال قرار است از طریق متنی که ریتا مینویسد این عمل را در حد خودکشی تقلیل دهند. موزیکال آقای اودیار همچون جوکر تاد فیلیپس به درون انتزاع ذهنی کاراکترهای خود میرود و قرار نیست آن خط معروف بین درام و موزیکال را ایجاد کند.
اما آقای اودیار صرفاً قرار نیست ریتا را درگیر محاکمههایی کند که در مسیر خانه تا دادگاه خلاصه شوند. او پس از این آشنایی بین مخاطب و ریتا، مسیر این کاراکتر را از طریق سرکردهی یک کارتل معروف با نام «مانیتاس» تغییر میدهد. مانیتاس با موتیف کلامی «بینگو» در اعترافی که مقابل ریتا انجام میدهد قرار است از کالبد مردانهای که او را در بر گرفته رها شود و برای شروع زندگی جدید با هویتی نو درون جنس مخالف خود را در آغوش دنیا قرار دهد. مسیر ریتا و مانیتاس گذشته و «امیلیا پرز» آینده از همین نقطه آغاز میشود.
آقای اودیار در موزیکال خود بههیچعنوان سعی ندارد مخاطب را درگیر ترانههایی آهنگین و در ادامه رقصهایی موزون در کنار کاراکتر اصلی کند. عمده ترانههای این موزیکال، مالیخولیای ذهنی کاراکترها یا اعترافات آنها و در نهایت مکالمههای نرماشان با یکدیگر است. ترانهها گاه در حد دیالوگهای سادهی دو کاراکتر در هم آمیخته میشوند.
اما مکمل این انتخاب زیبا باز هم قابهایی است که آقای اودیار در اثر خود میبندد. دوربین او محدود به کلیشههای موزیکال نیست و حتی نورپردازی درون این قابها نیز قرار نیست مخاطب را درگیر اشباع رنگ و حتی کانتراست رنگی کند. در عوض دوربین با توجه به جغرافیایی که فیلم در آن میگذرد گاه همچون دوربین یک مستندساز از زاویهی صفر کاراکترها را در بر میگیرد و گاه همچون یک اثر اکشن و هیجانانگیز مخاطب را درگیر تعقیبوگریزی مرگبار میکند.
در بین این هیاهوی انتخاب در فرم بصری آقای اودیار، مخاطب هیچگاه درونمایهی اثر را فراموش نمیکند. مانیتاس خود را در این اثر میمیراند و از طریق کالبد جدیدش، امیلیا پرز، تا جایی که میتواند سعی در جبران دوران سیاه گذشته دارد. با اینحال باز هم قرار نیست مخاطب درگیر ملودرامی ساده شود. آقای اودیار در عوض او را به درون حسرتها، نیازها و دوگانگی ذهنی امیلیا پرز میبرد و همین تناقضهای ذهنی کاراکتر نیمهی دوم روایت را میسازد. چرخش زاویهدید روایت از ریتا به امیلیا و حضور همیشگی ریتا همچون یک مشاهدهگر مداخلهگر زیبایی فرم روایی آقای اودیار را دو صد چندان میکند.
*منتقد سینما