به گزارش سینمایی نیوز و به نقل از سایت خانه تئاتر، « در ضمیر ثمین و من و پروانه، که هر سه در کودکستانهای ( باغچه اطفال تبریز و کودکستان شیراز) چشم به دنیای زیبای کودکی گشوده ایم و از موهبت بزرگ شدن در فضای آن برخوردار شده ایم، نهال عشق به بازیها، سرودها و نمایشهای کودکانه خود به خود پرورش یافته است. این عشق و دلبستگی در برادرم ثمین با ساختن آهنگ ها و سرودها و در پروانه با شوق نمایشنامه نویسی و اجرای نمایشها و در من با کار در مهد کودک و کودکستان در شهر سانتا کروز، کالیفرنیا، و نوشتن کتاب برای کودکان جلوه گر شده است. این شگفت نیست که ما، که کودکی مان عجین شده با سرودها، نمایشها و نقاشی ها و بازیهای کودکستانی، برای همیشه کودک مانده باشیم. چه دشوار است جدا شدن از دنیای کودکی.» (1)
« صفیه میر بابایی مادرم همیشه به یاری پدرم می شنافت و به بچه ها سرودهایی را که او ساخته بود می آموخت. برای نمایش های کودکستانی لباس می دوخت و تاج سر درست می کرد.» ( ص27 سطر 10 )
« در شیراز پدرم شعرهای تازه می سرود و نمایشنامه می نوشت و با یاری مادرم، که سالهای بسیاری تنها یار و همکارش بود، برای آنها آهنگ می ساخت. کودکان شیرازی این سرودها و شعرها را با لهجه ترکی یاد می گرفتند و می خواندند.» ( ص37 سطر8 )
« در جشنهای کودکستانی به همه کودکان فرصتی داده می شد تا روی صحنه بیایند و نقشی بازی کنند. مثلا در اپرت « مجادله دو پری» هر کودکی که خجالتی بود و نقشی در نمایشنامه نداشت جزو گروه « دهقانان» به روی صحنه می آمد و سرود « خورشید آمد» را می خواند:
خورشید آمد، خورشید آمد، روز نو شد نمایان
روز نوروز، روز پیروز وقت کار دهقانان
ما دهقانان ایرانیم، می کوشیم در این چمن
زحمت ما روح ایران، رنج ما جان وطن! ( ص43)
« خوشبختانه برادر عزیزم ثمین آهنگ همه شعرها و نمایش های پدرم را به نُت نگاشته است. در نمایشنامه « خانم خزوک» نیز همه کودکان فرصتی می یافتند که در جشن عروسی خانم خزوک با موشک پهلوان به روی صحنه بیایند و برقصند.» (ص 53 )
« پدرم به نقش سازنده ی نمایش در آگاهی اجتماعی اعتقاد مبرم داشت و این هنر را دوست داشت. چنان که در سال 1298 در شهر مرند، هنگامی که هنوز از فرار و بی سامانی ها عرقش خشک نشده بود، نمایشنامه « خُرخُر» را به زبان ترکی برای کودکان کلاس نوپای خود نوشت و روی صحنه برد. او سپس در تبریز گروه تئاتر را بنا نهاد و چندین نمایشنامه تند اجتماعی و انتقادی به زبان ترکی نوشت که به سبب ایجاب زمانه بر صحنه نیامد یا این که من چنین می پندارم. مطمئن نیستم. یکی از نمایشنامه هایش « حیات معلم» است که در آن زندگی دشوار معلمان تصویر می شود. بعدها مادرم این نمایشنامه را به فارسی ترجمه کرد. یکی دیگر از نمایشنامه هایش « ارکک خالا قیزی» ( دختر خاله) است که در آن نقش حجاب به عنوان عامل حفظ ناموس زیر سئوال می رود. نمی دانم پدرم به چه جرات و به چه امیدی چنین نمایشنامه ای را در اوایل قرن در شهر تبریز نوشته است.
در شیراز که محیطی بازتر داشت، پدرم دوباره به فکر نمایش برای بزرگسالان افتاد. در این شهر پدرم با نصرت اله خان قوامی که به علل شخصی نام شادروان را برای اسم فامیل خود برگزیده بود آشنا شد. او پدر منیژه و فهیمه از شاگردان برجسته کودکستان بود. منیژه، آن آهوی سیه چشم شیرازی بود که آتش عشقش موجب آفرینش غزلهای پرشور حمیدی شیرازی آن شاعر دل و دین باخته گردید.
آقای شادروان در خارج تحصیل کرده و به ادبیات انگلیسی آشنا و روشن فکر و با ذوق بود. او نمایشنامه نویسی هنرمند و علاقمند به موسیقی بود و صدایی خوش داشت. این دو یکدیگر را یافتند و با یاری هم گروه تئاتر شیراز را بنا نهادند و بسیاری از نمایشنامه های اجتماعی و تفریحی آقای قوامی را بر صحنه آوردند. در این نمایشنامه ها آقای شادروان و پدرم نقشهایی را بازی می کردند. یکی از این نمایشنامه ها نمایش موزیکال
« رب النوع سعادت» بود که جنبه ی میهن پرستی داشت. در این جا بخشی از نوشته آقای قوامی را که در مقدمه ی نمایشنامه « چادر سیاه » خود نوشته است می خوانم:
« این بنده نصرت اله قوامی در حالی که در ردیف افسران جزء به خدمت ارتشی در لشگر جنوب تیپ فارس اشتغال داشتم، در سال 1309نمایشنامه ای به نام « رب النوع سعادت» نگاشته بودم که دو شب متوالی یکی انحصارا برای مردان و دیگری برای بانوان با حضور استاندار، فرمانده تیپ و روزنامه نگاران و عده کثیری از معارف شهر شیراز به معرض نمایش گذاشته شد و مورد توجه و تقدیر کامل قرار گرفت. در این جا لازم است متذکر گردم که چون تا آن زمان هنوز ساختمان مخصوصی برای نمایش تئاتر و یا فیلم در شیراز وجود نداشت، ناچار برای این منظور می بایست از سالن یک رستوران، که سکویی برجسته برای سخنرانی یا موزیک داشت، استفاده شود. از این رو هرگاه پای همت والا و نبوغ و مساعی خستگی ناپذیر مرد دانا و انسان دوست و معارف پروری مانند مرحمت پناه جبار خان باغچه بان به میان نمی آمد دکور و البسه و لوازم لازم برای انجام این نمایش فراهم نمی گردید، چنان که تماشاگران بتوانند فرود آمدن رب النوع سعادت را روی تخت زرین خود از فراز آسمان در میان پاره های ابر سفید مشاهده کنند و هم چنین گروهی از فرشتگان کوچک را با پوششهای زیبا و بالهای زرین در حال نیاز به درگاه خداوند متعال برای سربلندی کشور ایران ببینند و آهنگهای مطبوع این نمایشنامه را بشنوند.»
هنوز شکوه این تخت زرین و پیرمرد زیبایی که با مو و ریش سفید بر آن تکیه زده و از آسمان از میان ابرها در صحنه فرود می آید در خاطرم است. این دکور، که پدرم در بیش از هشتاد سال پیش با کمترین امکانات ساخته بود، به راستی آفرین داشت. در بخش آخر این نمایشنامه گروهی از فرشتگان کوچک با بال و پر در لباسهای زیبای منجوق دوزی شده و خیال انگیز دور تخت رب النوع سعادت حلقه زده بودند. در کنار این تخت مردانی که لباسهای شبیه لباسهای دوران هخامنشیان پوشیده بودند گرد آمده و سرود می خواندند:
قرار بود در پایان سرود من از میان فرشتگان به وسط صحنه بیایم و « شمیلا» برقصم. ولی همین که من در حال نیایش نوک پا و ریز ریز جلو می آمدم، ناگهان عکاس مقداری گوگرد آتش زد تا در نور آن عکس بگیرد. در این لحظه من بی خبر از چنین برنامه ای، از دیدن این آتش نابهنگام از ترس جان فریاد زنان از صحنه بیرون دویدم. صحنه بهم ریخت و چُرت همه پاره شد. ناچار باید قسمت آخر نمایش از نو آغاز شود که شد، ولی من که به دستور پدرم و دلگرمی او دوباره گریه کنان به صحنه برگشته و شمیلا را از سر گرفته بودم، البته دیگر آن فرشته ی قبلی نبودم.» (ص58 )
« روزهای آخر بهار سال 1311بود که آماده سفر ( به تهران) شدیم. وسیله نقلیه ی ما یک ماشین باری روباز بود که پس از حرکت، برزنتی روی آن کشیدند. پدرم کف این ماشین را با یک قالیچه و تشک پوشاند و برای تکیه گاه ما بالشهای سفید و راحت چید. صندوقی را که در آن نوشته ها و عکسها و نمونه هایی از کارهای کودکستانی و ماسکها و لباسهای نمایشنامه ها بود در گوشه ای گذاشت. » (ص61 )
« در تهران گاهی بعد از ظهرها به گردش می رفتیم. مادرم لباسهایی را که در شیراز برای فرشتگان نمایش
« مجادله ی دو پری » دوخته بود تن پروانه و من می کرد. این لباسهای آبی و صورتی بسیار زیبا و پولک دوزی شده بود. با این لباسهای عجیب، که به درد بالماسکه می خورد، در دروازه گمرک سوار اتوبوس می شدیم و به خانه خویشان و یا به کافه بلدیه، در چهار راه پهلوی، می رفتیم.» (ص 86 )
« روزی پدرم، مادرم و ما را به کنج کلاسش برد و زیباترین خروسی را که بتوان تصور کرد در طاقچه ای دیدیم! تاج و پر و بال و دم این خروس با مخملهای رنگارنگ چون خورشید می درخشید. این خروس با غرور تمام بر پاهای طبیعی ایستاده و با نوک نیمه بازش آماده بانگ گفتن بود! چشمان مادرم درخشید و پدرم پاداش زحمتهایش را با نگاه تحسین آمیز و پر محبتی که کمتر دست می داد گرفت!
این خروس با بال و دم رنگین کمانش، یاد اپرت « مجادله دو پری » را که پدرم برای شاگردان شیرازی اش نوشته بود، برایم زنده کرد. در گوشه صحنه گلهای بنفشه و نرگس از سرما می لرزند و می خوانند:
ای رفیقان چاره چیست
هوای ما گرم نیست
سردی دی می پاید
خورشید کی می آید
کمی مانده از سرما
تلف شویم همه ما!
در آن حال خسرو در لباس خروسی رنگین و زیبا بال زنان وارد صحنه می شود و بانگ بر می آورد:
ای قوقو لو قوقولو
ای گلهای کوچولو
مشرق شد آتشین رنگ
نما یشگاه قشنگ
نور خورشید نوروز
می تابد عالم افروز
این دهقانان پا شوید
به سوی صحرا روید
و در این حال دهقانان با صدای ساز و دهل در حالی که سرود کار می خواندند وارد صحنه می شدند و هم زمان با آن خورشید درخشان از پشت کوه سر می کشید و مژده می داد:
من خورشید نوروزم
جهان را می افروزم
به کوه می دهم تاب
برفها را کنم آب
کشتها را کنم سبز
از اسفناج از کرفس
با رنگهای قشنگ
به گلها می دهم رنگ
خوب این ها همه شعر و شاعری بود و نمایش و بازی، تکلیف زندگی روزمره چه بود؟» (ص89 )
« پدرم یک روز در هفته برای استراحت و تعطیلی کافی می دانست. چنان که در اُپرت « مجادله دو پری»، که برای کودکان نوشته بود، مرغ حق این گونه بین آن دو گروه، داوری می کند که در هفته شش روز، روز کار و یک روز، روز راحت است! که البته برای خودش این یک روز را هم جایز نمی دانست. از این رو حتی پس از این که مدرسه اش رسمی شده بود تا جایی که امکان داشت مدرسه را زود باز می کرد و دیر می بست.»
او می گفت:
« من انفاس پیغمبری را از زرتشت، حس نوع پروری را از سعدی، قدرت تشخیص و علاج را از بوعلی، جسارت سربازی را از فردوسی، شور عشق و ظرافت خیال را از گنجهای، جرأت انقلاب را از کاوه به ارث بردهام، …» (2)
1-پیشگفتار کتاب؛ « در صدف خویش» خاطرات ثمینه ی باغچه بان، ص 8، 19 مهر1401
2-ویژه نامه جبار باغچه بان، معلم دنیای سکوت و بانی آموزش و پرورش ناشنوایان، بهار 1394