محمدرضا دلیر- «دنزل واشنگتن» در مصاحبهای که هنگام انتشار فیلم «حصارها» داشت به این نکته اشاره کرد که چرا یک کارگردان سیاهپوست بهراحتی میتواند دنیای آفریقایی- آمریکاییها را به تصویر بکشد. او به فرهنگ اشاره کرد و در ادامه چنین گفت که اگر اسکورسیزی بهراحتی میتواند «رفقای خوب» را بسازد و اسپیلبرگ از عهدهی «لیست شیندلر» برآید بهسبب این است که آنها درونمایهی اثر را میشناسند.
آقای واشنگتن در حصارها از نمایشنامهای با همین نام به قلم «آگست ویلسن» اقتباس کرده بود. حال فرزند او، «مالکوم واشنگتن»، در اولین گام خود در دنیای کارگردانی دست به اقتباس از اثر دیگر این نمایشنامهنویس با نام «درس پیانو» زده است. آنچه دنزل واشنگتن عنوان کرده بود نکتهای کلیدی است که بهراحتی آن را میتوان در تاریخ سینما مشاهده کرد. بهطور مثال به آثار آقای «جورج سی. وولف» و بهخصوص آثار متأخر او که در کانال نیز آنها را مرور کردهایم توجه کنید؛ «ماتحت ما رینی» و «راستین».
مالکوم واشنگتن در اثر خود سعی دارد همان قابهایی را ببندد که پدر و جورج سی. وولف ارائه داده بودند و این نشان از آن دارد که در دل جامعهی هنری سیاهپوستان مسیری در حال شکل گرفتن است که هنرمند سعی دارد از طریق آن هم تاریخ را مرور کند و هم از کلیشههای سفیدان شرور و شلاقزدنها و در عین حال داستانهای ملودرام جلوگیری کند. در این اثر نیز با فرمی شبیه «ماتحت ما رینی» مواجه هستیم و کارگردان سعی دارد از طریق دیالوگها و افتوخیز کلام به درونمایهی خود برسد.
داستان در مقدمهی خود مخاطب را به سال ۱۹۱۱ میبرد و در تصاویری منقطع چند سیاهپوست را در حال سرقت یک پیانو از خانهای روستایی نشان میدهد. سپس به ۲۴ سال بعد میرویم و کارگردان از طریق «ویلی بوی» و همراهاش، «لایمن»، ما را به درون پیتسبورگ و خانهی عموی ویلی بوی با نام «دوکر» میبرد؛ خانهای که در آن خواهر ویلی با نام «برنیس» و دخترش نیز زندگی میکنند. عمدهی روایت و نقاط کلیدی آن در راهروهای خانهی دوکر رخ میدهند.
اما مالکوم واشنگتن برعکس آقای جورج سی. وولف سعی دارد به دیالوگهای درون زیرزمین و انتزاعی که در اختیار مخاطب قرار میدهد بسنده نکند. او در عوض از المانهای انتزاعی بهصورتی کاملاً بصری و با استفاده از تکنیکهای ژانری بهره میبرد. با ورود ویلی بوی به این خانه کابوس «ساتر» بهسراغ اعضای خانواده میآید. همهچیز به همان سال ۱۹۱۱ و این پیانوی منبتکاریشده باز میگردد و همین همان حفرهای است که کارگردان بهخوبی تصویر میکند. آقای واشنگتن در این اثر نشان میدهد که قصهگوی قهاری است و از طریق نمایشنامهای که شاید برای بسیاری از مخاطبان نسل جدید ناآشناست اقتباسی تأثیرگذار را در سینما ارائه میدهد.
داستان برنیس و ویلی بوی دو روی یک سکه است. ویلی قصد دارد این پیانو را بفروشد تا از طریق آن زمینی را که پدربزرگ و پدرشان روی آن بردگی کردهاند خریداری کند. از آنسو برنیس سعی دارد پیانو را حفظ کند تا خونی را که روی دستان پینهبستهی مادربزرگ بوده حفظ کند و بهنوعی با این کار پدرش و ویلی را تقبیح کند که چرخهی خشونت کور علیه سفیدپوستان را متوقف کنند.
برنیس بهزبان ساده زندگی طلب میکند و جز این چیزی نمیخواهد. او ویلی بوی را مقصر مرگ همسرش میداند و همین امر آتش این تقابل را شعلهورتر میکند. آقای واشنگتن این تقابل را به خوبی به کاراکترهای دیگر نیز متصل میکند و از طریق تلفیق موسیقی جز و بلوز و مرور گذشتهی تاریک سعی دارد نور امیدبخشی را در زندگی پیش روی این کاراکترها بتاباند.
استفادهی زیبای او از المانهای ژانر دلهره این انتزاع را قدرتمندتر میکند. روح ساتر که ارباب آن زمین بوده، ارواح یلوداگ و در نهایت ارواح اجداد این دو که تصویرشان روی این پیانو حک شده نقشهای اصلی این انتزاع هستند.
آقای واشنگتن در این اثر نشان میدهد که چقدر زیبا میتوان تاریخ را بدون تسویهحسابهای گاه احمقانهی امروزی مرور کرد و بار دیگر نشان داد که سخن پدرش هموارکنندهی این مسیر درست است؛ مسیری که در سینما از دل فرهنگ یک اجتماع آغاز میشود و نه از طریق ترحم تاریخی دیگران.