«از تو فهمیدم شاعران بازنشسته نمیشوند.
احمدرضا،جانی خوش دارد،زبانی خوش دارد،اندوهی خوش دارد.
جانش را به عشق هم نمیدهد.
آنچه مینویسد شعری است که از جانش میآید.
با دوائی خوش بودیم.
خوب شد هنرپیشه نشدی.
بیشتر این شاعران و سینماگران به درد هیاتهای اعزامی میخورند.
همیشه از پیرمردهایی که میرقصند بیزار بودیم.
روزگاری است که مصرف قلاده زیاد شده.
یادم افتاد هیچ وقت در سربازی که بودی لباست مندرس نشد.
احمدرضای عزیزم!
یادت هست در یک نمایش، یک تئاتر که قرار بوده بازی کنی، تمرین برایت سخت بود؟
میدانم تا حال هیچ چیزی را تمرین نکردی.
خانمی بود که از آن نمایش بیرون آمد و خودش یک نمایش واقعی به راه انداخت.
عاشق میشد و دوست داشت همه به نوبت عاشقش باشند.
یکی را انتخاب کند و بقیه را با یک بلدی نگه دارد.
خشم بسیار از تو داشت، زور میزد تا سرخی… که از شوخیهای تو نخندد.
هفتهای دو سه کتاب زیر بغل داشت و تو میگفتی هر کتابی را که میخواند، عاشق یکی از ما میشود که نزدیک به قهرمان آن کتاب است.
روزی رسید که خیلی خندیدیم.
از شوخی تو خندید، تو گفتی نوبت من رسیده است.
گفتم: از اینکه خندید؟
گفتی: نه… این روزها کتاب «ابله» را میخواند، مرا نزدیک دیده است. بعد از آن رفت… و رفت.
سرباز شدی. در صف، تفنگ را زیر چانهات گذاشتی و با آهی سرد گفتی:
امان از این جنگ لعنتی که خانه و پیانوی مستعملم را سوزاند و مرا از لیزا جدا کرد. فرمانده فهمیده بود و جدی کارت ساخته شد.
سپاهدانش شدی در یک آبادی.
میان دهها آبادی اطراف «بردسیر» که بردسیر یکی از دهها شهر کوچکی بود اطراف کرمان.
کافه نادری، کافه ری، کانون فیلم، سینما، راه رفتن –بیتو- جان نداشت. تنها.
انگار که از شهرستانی آمدی و عقب کافه میگردی.
هوای تو را داشتم.
نامههایی نوشتیم به هم.
گفتم میآیم.
صبح از تهران حرکت کردم. غروب به بردسیر رسیدم. شب را در تنها مسافرخانه شهر نخوابیدم. صبح ساعت شش اتوبوسی سوار شدم. در یک جاده کویری میان بندرعباس و… پیاده شدم.
شاگرد اتوبوس گفت: آقا! اینجاست. پیاده شدم. اتوبوس رفت. به یک چوب نازک که سر آن مقوایی به چاک چوب وصل بود و اسم دهی را نوشته بود رسیدم.
باد میآمد. گونها گلوله میشد و میچرخید.
میان بیابان تنها مانده بودم.
باد آرامآرام مقوای سر چوب را حرکت میداد، در نیم ساعت که منتظر ماندم یک دور مقوا و چوب چرخید.
اگر به دستور چوب و باد میرفتم تو را در پاکستان مییافتم یا در هند.
یک لکه سیاه میرفت –چه شعفی- در دوردست دوچرخهسواری بود، کجا میرفت؟
سراسر بیابان و باد. داد زدم. کتم را کندم و به دست در هوا چرخاندم… نفسم گرفت. تکان دادم. لکه ایستاد. عقب صدا میگشت… دیدم… سمت من سیاهی راه افتاد. احمدرضا… نجات پیدا کردم.
در یک قدمی ایستاد. نزدیک.
روی شیشههای عینکش خاک بود. صورت و موهایش خاک بود.
سلام کردم. گفتم به این آبادی میروم. نگاه به چپ کرد و فکر کرد. به راست نگاه کرد. گفت:
“کوه اول نه، کوه دوم بپیچ به راست.”
سمت چپ را با دست راست نشانم داد. رفتم…
رفتم تا عصر به دهی رسیدم.
گفتم: سپاهدانش؟
گفتند آقای احمدی آبادی دوم، زودتر برو به شب نرسی. رفتم.
رفتم تا به آبادی تو رسیدم.
از دور یکدیگر را دیدیم… چاه آبی داشتی. یک چراغ لامپا و یک زنبوری. اتاقی تمیز و دوغآبزده و سفید و خنک.
گفتی:
یک دختر از این آبادی، عصرها میآید و از این چاه آب میگیرد. بعد از آن من میروم، قناعت میکنم به نگاه در چاه آب.
نگاهش کردم گفت:
“ابله را هم نخوانده.”
آمدیم تهران. آنقدر ماندیم تا قدیم شد.»