در زمانهای که مردان با دشنه در مفهوم رفاقت و نامردی خلاصه میشدند و سینما را لوطیها و طوطیها، قمهکشها و قدارهبندها به دست گرفته زیرگذر و چهارسوق را میبستند، او زنانی را خلق کرد که پرسش داشتند و به دنبال دانایی چراغ به دست گرفته بودند.
بهرام از خانواده بزرگ بیضایی است، پدرش معروف به «ذکائی» شاعر و ادیب بود و از دانشی مردمان اهل کاشان بودند.
۱۳۱۷ به دنیا آمد؛ اما در کلیشههای چپ و راست همدورهایهایش در دهه ۴۰ گرفتار نشد. خودش را از تعصبات و تعلقات رها کرد و اینچنین بود که توانست عاشق سرزمین و درعینحال منتقد جدی مردمان آن باشد. آنهم در روزگاری که چپها واژههایی همچون خلق و مردم را آنقدر ستایش میکردند که همسنگ خدایان بودند.
در زمانی که بعد از کلمه مردم درستکارترین، بهترین و هر برترین دیگری میآمد، بهرام بیضایی واقعبینانه به تاریخ، مردم و فرهنگ نگاه میکرد. همچون نیا خود «فردوسی» بزرگ مردم را با موبدان و سرداران و شاهان بهنقد کشید تا واقعیت را عریان نشان دهد. صورتک و نقابهای زرین ساخته شده از چهره زندگان و مردگان، روستازادگان و عیاران، خطیبان و خاطیان برداشت تا چهرهشان را آنچنان که هست، نشان دهد.
بهرام بیضایی از زمانی که اره بر «اژدهاک» (از اولین نمایشنامههای او که در کتاب «سه برخوانی» با «آرش» و «کارنامهی بندار بیدخش» منتشر شده است) نهاد تا امروز که در استنفورد پژوهش میکند، به دنبال آن است تا تاریخ و فرهنگ این سرزمین را نقد و روایت کند.
او در آثارش بعد از هر هجوم و ویرانی هر رویداد و واقعهای را روایت کرده است، بیضایی راوی آن بوده که چرا ما شکستخوردهایم و چگونه شکستخوردهایم و چه باید میکردیم و چهها نکردیم. از زمانی که کسانی با شمشیرهای هلال آمدند و ما مردمان همچون آسیابان پیکر بیجان پادشاهی روی دستمان مانده بود (نمایشنامه مرگ یزدگرد) تا آن روز که مغولان «توی خان» و «توغای خان» بر پیکر بیجان ما اختلاف کردند تا «فتحنامه کلات» را رقم بزنند، تا آن هنگام و هنگامه که با زینب در «ندبه» مشروطه را آموختیم و پس از آن در دوره اشغال «حقایقی دربارهی لیلی دختر ادریس» آشکار شد و «افرا» پس از گذشت روزها پرده از رازها برداشت؛ او همچنان و بیامان ما را مخاطب قرار داد و به نقدمان نشست و با «شیخ شرزین»ها و «گلتن»ها و بانوی «پردهی نئی» و «نوید ماکان» آنچه از دست دادهایم را یادآور شد.
بیضایی راوی واقعی داشتههای فرهنگی سرزمینمان از اسطوره تا تاریخ است. آن چیزها که از دست دادهایم و آن چیزها که ساختهایم. به یاد بیاورید آن لحظههایی که «سوسن تسلیمی» در مواجه با غریبهای که از تاریخ آمده بود، آشنا شد، و غریبه زرهپوشِ آمده از دل تاریخ، شمشیرش را میخواست؛ و ما چون تارا او را و آن شمشیر را نمیشناختیم، غریبه در زندگی ما گم شد، تا برای تارا چریکه و چکامهای بسازد.
امروز (۵ دی ماه) تولد مردی است که در تمام ۸۳ سال زندگیاش ما را روایت کرده است. زنان و مردانی که در این فلات زندگی کردهایم، فرهنگ ساختهایم، شکستخوردهایم و برای اندک پیروزیهایمان شادی برپا کردهایم. او بهرام بیضایی است، قصهگویی یگانه که همچون «شهنواز» و «ارنواز» در شب سیاه ضحاک «هزارافسون» میخواند تا ما از راز «عطر گلهای ایران» بدانیم و از خود بپرسیم: «چگونه سنگی بر بتان مرده بیندازم حال آنکه بتهای زنده بر روی زمیناند.»